مجاهدان مبارزه با کرونا را ماندگار کنید
درخواستی از اهالی هنر در عرصههای گوناگون

موسیقی کوک-علی نامجو| باید برای انجام معاینات پزشکی راهی بیمارستانی حوالی مرکز شهر میشد. بنا داشت با مترو خودش را به آنجا برساند. صبح ساعت هفت، بوی مواد ضدعفونیکننده در متروی تهران پیچیده بود و همین بو در کنار تماشای چهره آدمهایی که اغلبشان دستکش به دست داشتند و ماسک زده بودند و البته سعی میکردند به هم برخورد نکنند، توی صورت هم مستقیم نگاه نکنند و حتی خیلیهایشان روی صندلیها ننشینند، حسی ایجاد میکرد بین خوفورجا.
در همان میانه، پیرمردی که اتفاقاً همه علائم کرونا را هم میشد در چهرهاش به شکل خلاصه شده دید، ۱۰متری آنطرفتر نشسته بود روی یکی از صندلیها و ناگهان چنان سرفهای کرد که همه صورتشان را برگرداندند تا ببینند این صدای مهیب، ناشی از چه اتفاقی بوده؟
آن آقا البته نه ماسکی به صورت داشت و نه دستکشی در دست. انگار خیالش راحت بود که قرار نیست هیچ اتفاقی برایش بیفتد.
همه نگاهی توأم با عصبانیت به پیرمرد نشسته در مترو انداختند، اما او یکی دو ایستگاه مانده تا مرکز شهر، با آرامش از جایش بلند شد و رفت و به پشت سرش هم نگاه نکرد. انگار همه از یاد برده بودند که باید فاصله را رعایت کنند و به هم نچسبند.
مترو به ایستگاه مرکز شهر رسیده بود و چند قدم مانده بود تا بیمارستان. بیشتر مسافران هم همانجا از قطار پیاده شدند. از ساعت هفت تا لحظه پیاده شدن، برایش چند سال گذشته بود.
قدمهایش را تندتر کرد تا دیر نشود. هفته قبل هم به خاطر چند دقیقه تأخیر ملاقات با پزشک متخصص ریه را از دست داده بود و معایناتش به تأخیر افتاده بود.
در بیمارستان دستکشهای یکبار مصرفش را درآورد و به سمت بخش داخلی دوید. وارد که شد همه عوامل را با عینک و دستکش و کلاه و پاپوش و ماسک دید که همزمان و رو به او گفتند: «آقا برو بیرون اینجا هنوز ضدعفونی نشده. خودمان صدایت میزنیم».
گفت: «شما که اسمم را نمیدانید پس چطور میخواهید مرا صدا بزنید؟» خانم دکتری که او هم ظاهراً با همه تجهیزات ایمنی خودش را مسلح کرده، بود، خندید و گفت: «بعدازاینکه اینجا را ضدعفونی کردند، در را باز میکنیم، آن موقع شما تشریف بیارید داخل».
خندهاش گرفته بود از آرامش آن خانم دکتر. آخر آن دو خانم که آنطرفتر ایستاده بودند داشتند پچپچ میکردند که کرونا حال دکتر دیگری را بهشدت وخیم کرده و ممکن است جان بدهد؛ همان دکتر ریهای را که باید معاینهاش میکرد میگفتند.
بیرون آمد و روی نیمکتهای فلزی و قوسدار راهروی بیمارستان منتظر نشست. چند دقیقه بعد در را باز کردند و آن خانم منشی که احتمالاً به خاطر جمله «شما که اسمم را نمیدانید، پس چطور میخواهید صدایم بزنید؟»، او و چهرهاش را به ذهن سپرده بود، گفت: «آقا شما بیا برو داخل».
همان خانم چند لحظه بعد وقتی داشت کارهای پذیرشش را برای انجام تست اسپیرومتری انجام میداد، گفت: «متأسفانه دکترمان، بهشدت بیمار است و اینجا هم کسانی که مشکوک به کرونا بودند، کم رفت آمد نداشتهاند، بنابراین از میزها و صندلیها فاصله بگیر، به کسی زیاد نزدیک نشو، دستت را به دهان و چشم و گوشت نزدیک نکن، برو بالا تست بده و بعد بیا پایین تا دکتر جایگزین تو را ببیند».
رفت و بعدازاینکه تست اسپیرومتری را از او گرفتند، با نتیجه دواندوان آمد طبقه پایین تا دکتر ریه ویزیتش کند. آن خانم گفت: «دکتر جایگزینی هم که قرار بود بیاید، کرونا گرفته و حالش خوب نیست» و دوباره همان نکات قبلی را موبهمو تکرار کرد منتها این بار این را هم گفت: «به محض رسیدن به خانه همه لباسها را هم باید بشویی. یک دکتر دیگر پذیرفته مسئولیت ویزیت مریضها را قبول کند که فردا میآید».
کمی تعجب کرده بود از اینکه دو دکتر در یک بیمارستان آنهم باوجود آنهمه توجه آنقدر حالشان بد شده که ممکن است جان بدهند. رفت طبقه چهارم تا نوبت اندسکوپی و کلونوسکوپیاش را مشخص کند.
در را که باز کرد، دستیار دکتر پشت میز منشی نشسته بود. برای دستیار تعریف کرد که امروز قرار بوده دکتر ریه ویزیتش کند اما ظاهراً کرونا گرفته و بعد هم گفت: «آمدهام وقت اندسکوپی بگیرم». دستیار گفت: «دکتر ما هم کرونا گرفته و امروز نیامده و تا دوشنبه هفته بعد هم در مرخصی است. حال او خیلی بد است».
پرسید: «خوب باید چه کنم؟». پاسخ داد:«فعلاً که همه نوبتها را کنسل کردهایم تا دوشنبه بعدی». گفت: «با این شرایط نمیشود شما برای آخر هفته بعد نوبت اندسکوپی را مشخص کنی؟» گفت: «ممکن است دکتر بمیرد، آن موقع چه کسی باید کارت را انجام بدهد؟»
یک لحظه مغزش سوت کشید. در عرض چند دقیقه فهمیده بود چند دکتر در یک بیمارستان تخصصی مشکوک به کرونا هستند و حال همگیشان هم بد است. خداحافظی کرد و راه افتاد به سمت مترو.
سوار قطار که شد مردم داشتند باهم پچپچ میکردند و درباره این بیماری ترسناک حرف میزدند. پیرمردی که اتفاقاً مسلح به ماسک و دستکش بود داشت میگفت که این بیماری آن چنان هم خطرناک نیست و ترسش از خودش بدتر است.
دو سه نفر هم مشغول تأیید او شدند. ناگهان قطار ایستاد. در واگن بغل یکی از مسافران که ماسک و دستکش هم داشت، زمین خورد و ظاهراً جان داد. اینکه بلافاصله بعد از جملههای کارشناسی آن چند نفر یک نفر چند متر آنطرفتر اینطور زمین بخورد و بمیرد، برایش مثل یک نشانه بود.
سرش داشت سوت میکشید که قطار به ایستگاه رسید و پیاده شد. بعد از عبور از راهرو میخواست کارت مترو را روی دستگاه خروج بگذارد که دید یکی از مأموران گیت ورودی مترو به چند ده نفری که منتظر بودند بلیتهایشان را روی دستگاه بگذارند و وارد شوند، گفت: «از پشت طناب بفرمایید داخل. نمیخواهد کارت بزنید».
از فاصله خروجی مترو تا ایستگاه تاکسی اینکه چه کسانی دارند در این روزها بیمار میشوند و بعضیهایشان میمیرند و چه آدمهایی فقط در حرف زدن متخصصاند، ذهنش را مشغول کرده بود.
در ساعتهای پایانی شب قبل پاکبانهای شهرداری را دیده بود که دارند زبالهها را که احتمالاً در این چند روز پر از دستکش یکبار مصرف و ماسک و دستمالهای آغشته به تب ترس از کروناست، با خود میبرند.
امروز درباره پزشکان و پرستارانی شنیده بود که حال وخیمی دارند و ممکن است از بین بروند و یادش افتاد به کارکنان واحد نظافت مراکز درمانی که در این ایام باید لباس و روتختی و پارچههایی را که بیماران کرونایی در بیمارستان از آن استفاده کردهاند، بشویند.
داشت با خودش فکر میکرد که همین دو سال قبل بعد از پلاسکو خیلیها در صفحات مجازی مطالبی نوشتند در سوگ آتشنشانان. خیلی از چهرههای هنری هم گفته بودند که اثری با مضمون شجاعت آنها خواهند ساخت. از قول و قرار مسئولین برای حمایت از خانوادههایشان و ثبتنام آنها بهعنوان هم شهید بگذریم.
از خودش پرسید فردا برای پاکبانان، پرستاران، پزشکان و خیلیهای دیگر که در روزهای ترس و اضطراب در میدان ایستادهاند و شجاعانه مشغول جانفشانی شدند، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
البته بسیاری از چهرههای هنری شناختهشده با نوشتن یادداشت یا پستی در صفحه اجتماعی خودشان یا انتشار بیانیه از مجاهدان میدان سلامت و البته بهداشت در این روزهای پراضطراب تشکر کردهاند اما عمر توجه به نوشتهها در فضای مجازی مثل دستمالهای کاغذی است که بهمحض استفاده راهی سطل زباله میشود.
از وزیر ارشاد، مسئولان بخشهای مختلف این وزارتخانه و هنرمندان عرصههای گوناگون ازجمله تئاتر، سینما، موسیقی، تجسمی و البته کتاب بابت حضورشان بهعنوان مشوقان فرشتههای نجاتبخش ایرانِ امروز باید قدردانی کرد اما شاید طرح یک درخواست هم بتواند مفید باشد.
این بزرگواریها باید در تاریخ ماندگار شود. هرچند برای جانفشانیهای شهدای آتشنشان اثری هنری که بتواند در سطحی وسیع منتشر شود و یاد جوانان برومندمان را زنده نگه دارد تا امروز ساخته نشده(اگر گروهی چهارراه استانبول را اثری در این باره میدانند، دوباره آن فیلم را مرور کنند).
اما امروز لااقل خودمان میتوانیم به قول و قراری، دلمان را خوش کنیم؛ اینکه مسئولین و فعالان عرصه هنر، فداکاری گروههای مختلف در ایران این روزها را با هنرشان ماندگار کنند تا کسی از یاد نبرد در همین اوضاعواحوال خیلیها دلشان برای میهن میتپد و جانشان را برای مردم وسط میگذارند. البته ماجرا پلاسکو را هم فراموش نکنیم.
منتشر شده در روزنامه همدلی