نشان مرد مومن با تو گفتم / چو مرگ آید تبسم بر لب اوست
به بهانه زادروز «محمد اقبال لاهوری» فیلسوف و شاعر فارسی زبان

موسیقی کوک_ عباس ابوالفتحی| جمع اضداد که میگویند در او بود. «اقبال لاهوری»، زاده ۱۸۷۷ میلادی در پاکستان. هم عاقل بود و هم عارف! فیلسوف غیر از این نمیشود، به خصوص اگر شاعرانگی هم بکند. از اهالی شهر «سیالکوت» بود. کودکی و نوجوانیاش آنجا گذشت. فارسی و عربی را در مکتب آموخت و بر طبق همان آموزش سنتی علوم قرآنی و معارف اسلامی هم بلد شد.
نوجوانی را در مدرسه مبلغان مسیحی گذراند. «اسکاچ میشن» نام مدرسهای بود که مبلغان مسیحی در سیالکوت بر پا کرده بودند و به تعلیم اصول و مبادی علوم جدید میپرداختند. تا چه حد به حقیقت علوم نوین نزدیک بوده خدا میداند، چراکه آنها پیش از این هزار سال با علم جدید اروپا جنگیده بودند.
«محمد اقبال لاهوری» نسبش به برهمنهایی میرسید که قرن هفدهم به اسلام ایمان آورده بودند. پدرش دلی اهلی داشت و شعر عرفانی را ارج مینهاد. در طریقتش هم پیروی از «عبدالقادر گیلانی» میکرد. اقبال هم طبعش بوی مسلک پدر گرفته بود. مسلکی که به گذشت و مهربانی تشویقشان میکرد.
«لاهوری» که در آینده شاعر، معروف نظر شد از نوجوانی بذر ذوق، در جانش شکوفه زد. «داغ دهلوی» شاعر اردو زبانی بود به نام، در آن زمان که لاهوری را در اوان نوجوانی گرامی داشته بود و در شعر و شاعرانگی راهنماییاش میکرد. اشعاری که لاهوری در آن وقت میسرود و در جراید محلی به طبع میرساند، بنا بر طبیعتش رنگ و بوی عرفان داشت.
۱۹۸۵ به قصد تحصیل در دانشگاه دولتی ولایت «لاهور» ترک موطن کرد و طی پنج سال دانشوری علاوه بر زبان فارسی و عربی بر ادبیات زبان انگلیسی و اروپا هم مسلط شد. مقدماتی بر فلسفه غرب نیز گذراند و در تحصیلات تکمیلی خود زیر نظر «سر توماس آرنولد» شرق شناس نامی به تحصیل عمیق تر فلسفه و علم اقتصاد و حقوق همت ورزید. پس از فراغت تحصیل همان جا استخدام شد و تدریس عربی، فارسی، ادبیات انگلیسی، اقتصاد، تاریخ و فلسفه پرداخت.
ایام آموزگاری لاهوری مقارن شد با جنبشهای آزادی خواهی و استقلال طلبی هند. جریانهای فکری که به مرز سیاست کشاندش و محتوای شعرش را اجتماعی – سیاسی کرد. حالا با سنی کمتر از سی، در مناطق اردو زبان بهترین شاعر زمان شده بود و با شعر از حقوق اقلیت مسلمان نشین هند در برابر اکثریت هندو مسلکان دفاع میکرد.
با اندیشههای خودش هم میانهاش به هم خورده بود. مثلا به انتقاد از برخی جنبههای زاهدانه تصوف میپرداخت و در مقابل اعتبار عقل برای رسیدن به حقیقت را هم فاقد ارزش میدانست. راه رسیدن به آرمانهایش حتی از میان علوم غربی نیز نمیگذشت. تقلید از فرهنگ و اخلاق غربی برایش در کشوری که مسلمان نشین داشت و هندو مسلک، میسر نبود. اینها اندیشههای «نذیر احمد دهلوی» بودند که با زبان لاهوری مزین به کلام فلسفی و حقوقی میشدند.
کم میدانست. باید چالهها را پر میکرد. یک جایی لای کتابی حتما راه خلاص وجود دارد فقط او باید بگردد و پیدایش کند. از این رو به مونیخ رفت تا ضمن کسب دکترا در رشته حقوق و فلسفه، کاستیهای اندیشهاش را برطرف کند. ۱۹۰۷ رساله دکترایش را با عنوان «رشد مابعدالطبیعه» در ایران گرفت.
۱۹۰۸ به هند برگشت و بعد از یک سال تدریس فلسفه در دانشگاه، آموزگاری را کنار گذاشت و تا پایان عمر با درآمد وکالت دادگستری سر کرد. همان کار را هم با «جلالالدین مولوی» کرد. اندیشمندی که تا پایان عمر از او روی گردان نشد. جوهر اندیشه مولانا به روح شعرش نیروی تازهای بخشید و نظام فلسفیاش را منسجم تر کرد. شعری توانا که مسلطش کرده بود به زبان فارسی و قدرت بیانی بیهمتا در شاعرانگی.
بعد از آن کارش شعر گفتن شد و نوشتن مقاله و کتاب. «اسرار خودی» و «رموز بی خودی» دو کتاب از جرعه دانش «لاهوری» به زبان فارسی است. ۲۱ آوریل ۱۹۳۸ «محمد اقبال لاهوری» چشم از دنیا فرو بست و در مجاورت مسجد بزرگ شهر لاهور آرام گرفت. بیتی در آغاز دیوان اقبال آمده که می تواند نگاه او را به رسم نیکوی زیستن در این جهان از نگاه او نشان دهد. گفته اند در بستر مرگ از دوستی که کنارش نشسته بود خواست قلم و کاغذ به دستش بدهد تا بیتی بنویسد که نوشت: نشان مرد مومن با تو گفتم / چو مرگ آید تبسم بر لب اوست.